آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

قند عسل های مامان

آقای مهندس

وحشتناک عاشق کامپیوتری و کافیه صدای کارکردن باباجون با لب تاپ رو بشنوی خواب باشی بیدار میشی. و اول چند بار میگی اِ اِ اِ اِ ...... , بعدش باید ببریمت سرکامپیوتر، خم میشی روی کیبورد و موس.  همش اینتر میزنی و موس رو میگیری و کلید فاصله رو هم خیلی دوست داری و همش بهش ضربه میزنی. کلا وضعیه این اوضاع. اینا رو هم پسرم تایپ کرده: ئتئذ  تعغغععهذئذ ئهنخر  ذا  ذد ذ ذ .و/ تلفن و سیم تلفن والبته موبایل رو هم دوست داری و اگه دستت بهش برسه مستقیم میبریشون توی دهنت. موقعیکه من یا بابا با تلفن صحبت میکنیم شما هم باید اعلام حضور کنی و صحبت کنی تازه همچین با تعجب نگاه گوشی میکنی ببینی طرف مورد صحبت از کجای تلفن میاد بیرون یا حر...
9 آذر 1393

عکسهای محمدصدرا توی این چند وقت

محمد صدرای کلافه: محمدصدرای موتورسوار : خداحافظ قنداق : پسر نازم آخرایی که قنداقت میکردیم شما همش زور میزدی بیای بیرون و تلاش میکردی خودت رو نجات بدی، آخه پسرم دیگه مرد شده بود.... دوست دارم مرد کوچک من... ...
9 آذر 1393

نشستن پیرمردی

پسر نازنینم بعد از ورود به پنج ماهگی ات می تونی بشینی البته من هنوز می ترسم شما بخوای وسیله برداری بیفتی و برای همین با دستام یا بالشت و... دورت رو میگرم تا برات اتفاقی نیفته. شما دوست داری بشینی و با وسایل دور وبرت بازی کنی و از روی زمین وسیله ها روبرداری. راستی توی کالسکه ات هم میشینی و دور و بر رو نگاه میکنی و لذت میبری ماه من...  
9 آذر 1393

محمد صدرای دَدَری

آقای محمدصدرا خان دردری شدن و کافیه کسی از خونه بره بیرون یا آماده بشه ، اون موقع است که ایشان بنا رو بر ناسازگاری گذاشته و گریه می فرمایند مخصوصا اگه طرف بابا جون یا آقاجون مامان باشه. صبح ها از حالا باید قایمت کنم تا بابا جون بره سرکار وگرنه بیتابی میکنی... در ضمن موقعی هم که کسی رو با لباس بیرون و آماده میبینی خوشحال میشی و می پری بغلش تا با خودشون ببرنت. موقعی که آقاجون میاد دنبالمون تا بریم خونه شون چون هواسرده روت پتو میندازیم ولی چون میدونی میریم بیرون، اصلا از پتو ناراحت نمیشی عزیز دلم   ...
9 آذر 1393

کار عجیب

داشتی روی پای بابا جون با عروسک اردک جیغ جیغوت بازی میکردی که یه دفعه کاری کردی من و بابا متعجب موندیم. برای اینکه صدای عروسک در بیاد باید بزنیمش زمین. دیدیم شما همینطوری که نشستی عروسک رو با دستای کوچولوت بالای سرت می بری و پایین میاری و میزنی زمین ، اما از هر دو سه بار یه دفعه موفق میشدی صداشو دربیاری، آخه هنوز زور نی نی نازم خیلی کم بود ولی وقتی صداش در میومد میخندیدی و نگاه بابا میکردی تا بهت آفرین بگه. خیلی باحال بود، دیگه داری بزرگ میشی کوچولوی من.   ...
9 آذر 1393

راهنمایی کردن دیگران برای بردنت به سمتی که میخوای

فسقلی مامان وقتی میخوای کسی به سمتی ببردت یا به وسیله خاصی مثل در، شیر آب ، آینه و کمد دستگیره دار یا اسباب بازی و ... که دوستشون داری نزدیکت کنه،  بغل هرکی باشی به دستش میزنی یعنی منو ببرین جلوتر -مثه اون بازی نزدیک شدن به وسیله موردنظر که تو بچگی انجام می دادیم-یا با پاهات خواسته ات رو بیان میکنی. یا اینکه خودتو به سمت اون وسیله خم میکنی که خیلی هم خطرناکه قند عسلم. یک کار دیگه ای که یاد گرفتی اینه که با دستت محکم میزنی روی وسایلا. نمیدونم دستت درد نمگیره ولی هر جور هست خودت خیلی دوست داری...
9 آذر 1393

شیطنت نی نی در توکا

امروز برای بار چندم خاله سعیده و عمو محمد اومدن برای دیدن شما و با هم رفتیم شام بیرون. این اولین بار بود که موقع شام با عمو محمد شما بیدار بودی و نمیذاشتی کسی لقمه برداره و چند دفعه غذا توی گلوی عمو و خاله گیر کرد.اونجا شما رو با اسباب بازی هات سرگرم کردیم و خیلی خوش گذشت. مشغول بازی و خوردن بودیم که یه نینی ناز اومد و با یک شیرین زبونی خاصی خواست تا شما رو ببوسه. بماند که کلی طول میکشید تا بفهمیم چی میگه. اسم نی نی مجتبی بود و دفعه بعدی اومد گفت میخواد با اسباب بازی ات بازی کنه . موقع برگشتن چای صلواتی گرفتیم و خوردیم. ...
9 آذر 1393

مو کشیدن و برداشتن عینک

میوه دل مامان جدیدا علاقه عجیبی به مو کشیدن و برداشتن عینک بقیه داره و حتی مهارتش به حدی زیاد شده که از پشت سر هم عینکا رو بر میداره. شانسش دور و برش عینکی زیاده بچه ام عشق میکنه و البته مهلت دفاع به بقیه هم نمیده و در کمتر از کسر ثانیه ای عینکا رو برداشته و موها رو کشیده. کاری کردی مامان از دست شما همیشه شال میپوشه توی خونه...     ...
9 آذر 1393

خرید با محمدصدرا

پسرم ماشالله شیطون شدی و وقتی باهت میریم خرید  با دستت همه وسایل مغازه رو میکشی و باید خیلی مراقب شما باشیم. رفته بودیم سوپر و شما دستت رو پرتاب میکردی تا وسایل رو برداری که نمیتونستی و اگه حواسمون نمیبود میریختی. یک بار با مامان و آقاجون مامان رفتیم اتکا و شما بغل آقاجون همه غرفه ها رو میدیدی و با صدای بلند صحبت میکردی جوری که همه نگاه شما میکردن ( یاد گرفتی بلند میگی بَباببَبَا، مَمامَماما، دَدَدَددَدد و آخرش زبونتو میدی بیرون و بووووووه میکنی ، خیلی خوردنی میشی توی این لحظات) با خاله محبوبه هم رفته بودیم رفاه اینقدر با خاله محبوبه سر و صدا کردی که همه نگاتون میکردن، آخه خاله یک پایه خوب برای شلوغ بازیها و سرو صداهاته. ...
9 آذر 1393